روایت داستان گونه ی زیر برگرفته از صحبت های مادر شهید صدر زهرایی است که در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۹۸ با دیدارشان مسرور شدیم

حسینی بودن و حسینی مردن هنر مردان خداست پس به اذن حسین علیه السلام . بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

 

انتخاب شده

سال ۱۳۶۷
قطع نامه پذیرفته شده بود.
انتظار می رفت جنگ به پایان خود رسیده باشد اما ارتش عراق به ایران حمله کرد تا به خیال خام خود راه را برای منافقین باز کند تا به تهران برسند و اعلام حکومت کنند.
مجتبی دیگر طاقت نداشت، باید می رفت، باید جلوی این مزدوران بی سر و پا می ایستاد هم چون برادر بزرگتر.


دو سال بود که در تکاپوی رفتن بود، پدر راضی بود. مادر راضی بود . اما به خاطر سنش اجازه نمیدادند, آخر مجتبی متولد ۱۳۵۲ بود!
چاره ای نبود, باید شناسنامه را دست کاری می کرد!
تا این که یک روز صبح دو سال بزرگتر شد, مجتبی صدر زهرایی متولد ۱۳۵۰!


مجتبی راهی شد, راهی راهی بی بازگشت.
وقتی می رفت به مادر گفت اگر نامه ننوشتم یا زنگ نزدم, نگران نباش! آنجا همه چیز خوب است. گویی می دانست شهادت رفیق راه است و همه چیز ختم به خیر و سعادت می شود.


مجتبی از ابتدا هم اهل دنیا نبود. از شش هفت سالگی نماز میخواند, روزه می گرفت. حسینی بود و اهل مسجد و امام خمینی را بسیار دوست می داشت.
یکبار که رفته بود و سه روز بعد او را برگرداندند, روی تشک نمیخوابید و می گفت باید بروم, باید روی خاک ها بخوابم تشک لازم نیست.


روزها در گذر بود و مادر منتظر، منتظر دو فرزندی که برای دفاع راهی شده بودند.
خبر آوردند! به مادر گفتند بچه ها زخمی شده اند اما مادر آماده بود برای شنیدن خبر شهادت . برادر بزرگتر چهار سالی می شد  که رزمنده بود  و مجتبی فقط چند روزی بود که رفته بود. 
مادر تصور می کرد برادر بزرگتر شهید شده اما گفتند در اسلام آباد در محاصره ی دشمن تیری به سفید ران . و تیر دیگری به گردن مجتبی . اصابت کرده و به آرزویش رسیده .


مادر خیلی پیش از این ها صبر را از حضرت زهرا سلام الله علیها تمنا کرده بود, به همین خاطر هم چون سرو ایستاد. گریه نکرد، سیاه نپوشید و از همه هم خواست مجتبی را دشمن شاد نکنند چون او انتخاب شده بود، او مجتبی بود!

 

 

شهید مجتبی صدر زهرایی

تولد  ۱۳۵۲/۱۲/۱۴ تهران
شهادت  ۱۳۶۷/۵/۵ عملیات مرصاد _ اسلام آباد غرب
نشانی مزار شهید : قطعه بیست و شش بهشت زهرا (س)

*✨مجتبی چون پرنده ای پر کشید و رفت*
صبر واژه ای است که مادرت تداعی میکند مرا
مجتبی! سوالی دارم. روحت چند ساله بود? من می گویم بی نهایت ساله . ستاره ی پرفروغ آسمان سرگشتگان تو برای من نشانه ای از صراط مستقیمی.
مادرت میگفت بسیار مستقل بودی, کارهایت را بی حرف, خودت انجام می دادی حتی در هنگام تولد! در آن هنگامه ی طاقت فرسا کسی در منزل نبود و تو بی دردسر و راحت خودت به دنیا آمدی!
راستی درس شجاعت را در کدام مکتب آموختی? سوالم بی مورد بود! می دانم! مکتب پیر جماران.
شنیده ام روزی در منزل تنها بودی و خیابان شلوغ و پر سر و صدا, خانواده وقتی آمدند, گفتند مجتبی نترسیدی?! و تو گفتی نه! ترس ندارد! پسر! تو خیلی شجاع بودی.
مجتبی! مرد ! با پدر که برای کار , مصلای تهران می رفت, همراه می شدی برای کمک, چرا?شاید باید برای رسیدن به روزهای سخت آماده می شدی. آری.
وقتی مادرت می گفت چقدر برای رفتن عجله داشتی, قلبم به درد آمد! میدانی چرا? میترسم از خودم. خیلی گرفتار زمین شده ام هنگام رفتن گفتی هیچ کس دنبالم پایین نیاید و چنان سریع رفتی که گویی پرنده ای از قفس پر کشید و رفت! این تمام احساس مادر هنگام رفتنت بود.
شنیده ام پیکرت که آمد, صورتت کبود بود!. جان برادر! سکوت میکنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها